روزی یک پیرمرد، یک پسربچه به همراه الاغشان به سمت شهر در حرکت بودند. پسر بچه سوار الاغ شد و پیرمرد پیاده میآمد. همینطور که به راهشان ادامه میدادند، مردمیکه آنها را میدیدند، اظهار میکردند که جای خجالت دارد که پیرمرد پیاده میرود و پسرک سوار بر الاغاست.
آنها فکر کردند که شاید حق با آنها است. لذا جای خود را عوض کردند. پیرمرد سوار بر الاغ و پسرک پیاده به راهشان ادامه میدادند.
کمیبعد افراد دیگری آنها را دیدند و بیان کردند پیرمرد خجالت نمیکشد، خود سوار بر الاغ شده و کودک طفل معصوم پیاده میرود. آنها تصمیم گرفتند هر دو پیاده بروند!
اندکی نگذشته بود که مردم گفتند چقدر این دو نفر احمق هستند که با وجود داشتن الاغی به این خوبیف هردو پیاده میروند. پیرمرد و پسرک هر دو سوار بر الاغ شدند!
مردمیکه در ادامه مسیر آنها را دیدند، ابراز کردند که خجالت نمیکشند این همه فشار به الاغ بیچاره میآورند. پیر مرد و کودک گفتند حق با آنهاست.
پس تصمیم گرفتن که الاغ را بر دوش خود حمل کنند! زمانی که در حال عبور از پلی بر رودخانه بودند، آنها تعادل خود را یک لحظه از دست داده و الاغ بیچاره در رودخانه افتاد و غرق شد.